ديانا، دنياي مامان وبابا، ديانا، دنياي مامان وبابا، ، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره

ديانا بامزه شيطون

خرید سال نو

امروز با دیانا خانوم رفتیم خرید. یه کم حوصله اش سر رفت. البته وقتی تو بغلمون بود خوشحال بود، ولی وقتی تو کالاسکه نشسته بود زیاد خوشش نمی اومد.     مامانی واسم اینقدر لباس بخر...     تو پاساژ گوشیم زنگ خورد، که یهویی عسل خانوم شروع کرد به نانایی کردن   راستی جدیدا لباشو واسه بوس کردن غنچه میکنه و بوس واسمون میفرسته مامان قربون لبات بره عزیزه دلم.   اینم لباسهای دومین بهار زندگیت. با شادی بپوشی مامان جان.   ...
11 اسفند 1392

عکسهای جالب و دیدنی دیانا

  مامانی ببخشید آویزونت کردیم عزیزم دیروز اجازه ندادی کارم تموم بشه، الان خیلی ناز کنارم خوابیدی و سریع باید مطلبو تموم کنم         اونروز خیلی جالب بود، تند تند داشتی شیشه عروسکتو میخوردی، تا کنار میرفت خودتو کج میکردی تا دوباره بیاد تو دهنت. بابایی لپشو ول کن، بچم دردش میاد ببین مامانی اندازه یه کف دست بودی     نترس دخترم آفرین عزیزم که اینقدر شجاعی، عسل خانوم     حالا دیانا خانومو با ماشین خوب تمیز میکنیم       ...
10 اسفند 1392

دیانا و دوستان

دیانا عاشق بازی با بچه هاست. بغل ماماناشون نمیره، ولی وقتی بچه ها میان جلو خودشو میخواد از بغل من بندازه پایین و بره تو بغل اونا. وقتی بچه ها سر و صدا میکنند بچه م دنبالشون با روروئک یا چهار دست و پا سریع میدوه و کلی جیغ میزنه. بابایی میگه دخترم بیش فعاله. وای................. شاید ناراحت بشی مامانی، حرفامو تو دلم گفتم. شب یلدا، خونه عزیز جون   دیانا و محمد معین دیانا و زهرا دیانا و حسین وابوالفضل ومحمد تو گوش مهدی چی میگی دخترم. اونم دختر خاله هدیه که دیانا خیلی دوستش داره.            ...
10 اسفند 1392

نازکشیدن دیانا

یه هفته ایه که عسل خانوم اگه باهاش یه کوچولو بلند حرف بزنی، قهر میکنه. قبلا گریه میکرد ولی حالا به نشونه قهر سرشو میزاره زمین. از این کارش خوشم میاد. باباش سریع بلندش میکنه و میگه، دختری دیگه، باید نازتو بکشیم، چشم، رو جفت چشمام جا داری نفس بابا. اگه تو روروئکم باشه سریع به این طرف و اون طرف میدوه و داد میزنه. داری بزرگ میشی نفسم. خدایا کمک کن دخترمو درست تربیت کنم. حالا چند روز صبحه که باباش میخواد بره سر کار نمیدونم چی میشه از خواب بیدار میشه و میخواد دنبال بابایی بره دده. اگه بغلش نکنه سرشو میزاره زمین. خلاصه چند روزیه بابایی با تاخیر میره سر کار، دختره بلا و شیطون.       ...
10 اسفند 1392

دنياي جديد ديانا

دختر گلم تو دلیل دعای هرشب ما برای توفیق عمر بلند واسه کنار تو بودنه. لحظه لحظه بزرگ شدنت رو با تمام وجودم حس میکنم و به خودم به خاطر این نعمت میبالم و از خداوند بزرگ سپاسگزارم.  وقتی چیزهای جدید رو با تعجب نگاه میکنی یا کارهای جدیدی میکنی و کم کم با دنیای جدیدت آشنا میشی لذت میبرم. خدایا شکرت که کنار دخترم هستم. بابایی حسودی نکنی... خدایا شکرت که کنار بابایی و دخترم هستم.    از تبلیغ لوسی تو شبکه iFilm و برنامه عمو پورنگ خيلي خوشت مياد. اگه مشغول بازي با عروسكات باشي رهاشون ميكني و شروع ميكني به دست زدن و نانایي كردن. آخه جديدا بلد شدي با آهنگهاي شاد نانایي...
7 اسفند 1392

ديانا و بازي

دختر گلم فكر نكني ماماني دوست نداره باهات بازي كنه. نه عزيزم. چي كار كنم بازي با بابايي رو بيشتر دوست داري. به همه كاراي بابايي ميخندي ولي من كلي بايد انرژي بزارم تا تو بهم يه لبخند كوچولو بزني ومن با ديدن همونم كلي ذوق كنم. كوچولو كه بودي انداختن پارچه نازك رو صورتت رو خيلي دوست داشتي تا بابايي پارچه رو بر ميداشت، دست و پا ميزدي و خنده هاي بلندي ميكردي.    از بالا رفتن روي در هم لذت ميبردي و جيغ ميزدي بازي با آب تو حمام كلي سر حالت ميكنه. اينو من كه مامانتم ميفهمم. عزيزم بزرگ شو باهم بريم شنا،  بريم دريا، واقعا بودن تو آب تن آدم رو زنده ميكنه نفسم. الانم که ...
7 اسفند 1392

دوچرخه ديانا

اولين روزي كه بابايي مي خواست دوچرخه اتو واست بياره من اجازه نميدادم ميگفتم زوده واسش، ولي بابايي آورد و تو رو سوارش كرد. خيلي ذوق كردي ماماني، برام جالب بود آخه تو زياد به اسباب بازيهات توجه نميكني، ولي بعد از اون روز هميشه با روروئك ميرفتي جلوش و داد ميزدي و ميخنديدي.  اسمشو گذاشتيم گابي. هر وقت ميگيم گابي كوش؟ سريع ميري جلوش و دستاتو تكون ميدي و بعدشم از خوشحالي داد ميزني.   اينم عكس روزاي اول     حالا كه بزرگتر شدي خودت چهار دست وپا ميري كنار گابي و داد ميزني اونوقت ما سوارت ميكنيم ولي تو كه يه لحظه آروم نميشيني عزيزم و ازش مياي پايين. فقط گفتم مي افتي مامان چرا ناراحت...
6 اسفند 1392

شيرين كاري ديانا

عزيزم خيلي وقته ميخوام اين مطلبو واست بنويسم ولي از شيرين كاريت عكس نداشتم فقط فيلم گرفته بودم، تا اينكه بابايي چند روز پيش فيلمتو تبديل به عكس كرد. كيفيتش اومده پايين ولي اشكال نداره يادگاريه جالبيه. وقتي شروع كردي به غلت زدن دقيقا 4 ماه و 25 روز داشتي چون پرزهاي فرش تو دهنت نره واست پارچه مي انداختيم. يه روز واسه اينكه تحريكت كنيم تا سينه خيز بري چند تا ميوه جلوت گذاشتيم، ولي تو با زرنگي پارچه رو به طرف خودت كشيدي و ميوه هارو برداشتي. از اون روز اين شيربن كاريت يه سرگرمي واسه خودت،مامان و بابا و كل فاميل بود و دليل قربون صدقه هاي ما و اونا. قربون اون دستاي نازو كوچولوت  قربونت برم كه اينقدر باهو...
22 بهمن 1392

اولين برف زندگي

بلاخره شهر مام كلي برف اومد و همه جا سفيد پوش شد. خيلي قشنگ بود دخترم. با بابايي تصميم گرفتيم ببريمت بلندترين پارك شهر تا از اونجا شهر برفي رو بهتر ببني.   نميدونم تويي كه هر چي تو دستم ببيني با سرعت باد خودتو خم ميكني تا بگيريش اصلا از گلوله برف تو دستم خوشت نيومد. چرا عزيزم؟؟؟      مشتاي گره كردتو باز نكردي يه دست كوچولو به برف بزني     اگه زياد از برف خوشت نيومد ولي بجاش از سرسره بازي خيلي خوشت اومد گل ماماني       آدم برفي ديانا       ...
18 بهمن 1392